آرزو

همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود 

 نوبت به او رسید : 

"دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟" 

گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، 

پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ

 درآمده است. 

باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟!


سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، 

با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی

 نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد

 به هوش آمد!


حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!

جراح و تعمیرکار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:

من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم

و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک

 صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت :

 اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود

اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

مجنون و مرد نمازگزار

روزی مجنون از سجاده  شخصی عبور می کرد.

مرد نماز راشکست وگفت:

مـــــردک! درحال رازو نیاز باخــــدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟

مجنون لبخندی زد و گفت:

عــــــاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خـــدایی و مـــــرا دیدی!